بازدید سایت خود را میلیونی کنید

مطالب پیشنهادی از سراسر وب

» کتاب رودخانه ای در تاریکی |ماساجی ایشیکاوا

کتاب رودخانه ای در تاریکی |ماساجی ایشیکاوا

داستان واقعی فرار یک مرد از کره شمالی


رودخانه ای در تاریکی داستانی واقعی و ناراحت کننده از زندگی و متعاقبا فرار یک مرد از کره شمالی است. ماساجی ایشاکاوا که اصالتا ژاپنی- کره ای است تقریبا تمام عمر خود را مانند کسی که هیچ کشوری ندارد سپری کرد.در این زندگینامه نویسنده از تلاش هر روز خود برای فارغ آمدن بر مشکلات زندگی در پست ترین طبقه جامعه کره شمالی و نیز تبعیض های طبقاتی که برگرفته از بینش و سیاست رهبر کره شمالی است می گوید.


ای فروغِ ماهِ حُسن، از روی رخشان شما مطلب مرتبط ای فروغِ ماهِ حُسن، از روی رخشان شما

این داستان نه تنها یک تصویر واقعی و تکان دهنده از زندگی مردمی است که با دنیا در ارتباط نیستند ، بلکه شناختی آگاهانه از حکومت هایی می دهد که شأن و منزلت طبیعت روح انسانی را نادیده می گیرند.


ماساجی ایشیکاوا در سال 1947 در ژاپن به دنیا آمد. پدر او متولد کره بود، در نوجوانی به ژاپن رفت و مقیم ژاپن شد. مادر او ژاپنی بود. در سال 1960، زمانی که ماساجی سیزده ساله بود خانوادۀ آنها به ” بهشت موعود” یعنی کرۀ شمالی نقل مکان کردند. در سال 1996، او تصمیمی جان بر کف گرفت تا از آن جهنم فرار کند.


از آن شب چه چیزی به خاطر دارم؟ شبی که از کرۀ شمالی فرار کردم. چیز‎های زیادی هست که به خاطر ندارم. چیزهایی که برای همیشه از ذهنم خارج کردم… اما آنچه را به خاطر دارم خواهم گفت.


باران نم نم شروع به باریدن کرد، اما خیلی زود تبدیل به بارانی سیل‎آسا شد. آنچنان شلاقی و سنگینی می‌بارید که حس می‌کردم تا استخوان خیس شده‌ام. خود را به پناه یک درختچه رساندم و در آنجا از حال رفتم، طوری که دیگر سپری شدن زمان از دستم خارج شد. تا انتهای وجودم خسته بودم.


از بین شاخ و برگ‎ها می‎توانستم رودخانه ” یالو”را در پیش‎روی خود ببینم که پس از باران بی‌وقفه آن‎شب، دیگر شبیه رودخانه نبود، گویی تبدیل به یک سیل طغیانگر شده بود. صبح امروز کودکان در آب نهر آن بازی می‎کردند اما آن‎شب ریزش سیل‎آسای باران از آن مسیری صعب العبور ساخته بود. از زیر درختچه بیرون آمدم و در میان گل و لای توانستم سینه خیز خود را به کنارۀ رودخانه برسانم.


آنسوی رودخانه، که با من سی متر فاصله داشت می‎توانستم کشور چین را غرق در مه ببینم. فاصله بین مرگ و زندگی برای من سی متر بود. از سرما می‎لرزیدم. می‎دانستم پیش از من کُره‎ای های زیادی که قصد فرار از کره شمالی را داشته‌اند درست در همین نقطه ایستاده‎اند و در تاریکی به چین چشم دوخته‎اند ودرست مثل من نتوانسته بودندخاطرات افرادی که مجبور به ترکشان شده بودند را از ذهنشان خارج کنند.


بستگان آنان، مانند کسانی که من نیز ترکشان کردم از گرسنگی در حال مرگ بودند. پس چاره‎ای جز ترک نبود. به رودخانه سیل زده نگاه می‎کردم و در اندیشه بودم چند نفر از آنها توانستند موفق شوند و از رودخانه عبور کنند.


و باز دوباره فکر می‌کردم، چه فرقی دارد؟ اگر درکرۀ‎شمالی هم بمانم از قحطی خواهم مُرد. به همین سادگی. در این راه دست‎کم یک شانس برایم وجود دارد. اگر شانس بیاورم و نجات پیدا کنم می‎توانم خانواده‎ام را نجات دهم و یا حداقل به هرشکلی به فریادشان برسم. فرزندانم همواره دلیل زندگی‎ام بوده‌‎اند. اگر بمیرم دیگر چه فایده‎ای برای آنها دارم! اما هنوز نمی‎دانم قرار است چه کار کنم.


از زمانی‎که تصمیم گرفتم از مرز فرار کنم و به کشور محل تولدم برگردم چند روز گذشته است؟…چهار روز… مثل یک عمر گذشت. چهار روز پیش خانه‎ام را ترک کردم. به صورت همسر و فرزندانم نگاه کردم چرا که می‎دانستم شاید آخرین نگاه باشد. اما نمی‎توانستم خود را در این افکار رها کنم. اگر قرار باشد راهی برای نجات آنها پید اکنم، می‎بایست تا زمانی‎که قدرتی در بدنم برای فرار باقی مانده ترکشان می‎کردم، یا حداقل در حال تلاش بمیرم.


و در این چهار روز همۀ آنچه خوردم مقداری چوب ذرت بود البته بدون دانه ذرت، یک دانۀ سیب، و تکه‎هایی از چیزهای آشغالی که پیدا کرده بودم.


چشمم در پی گارد ساحلی بود که می‎دانستم درهر پنجاه متر در کنار رودخانه درحال رصد هستند. حاضر بودم یا از خستگی مفرط بمیرم یا در حال عبور از رودخانه غرق شوم اما نگهبانان دستگیرم نکنند. هر چیزی غیر از دستگیر شدن. با همین افکار در رودخانه شیرجه زدم.


آخرین حرف‌هایی که به خانواده‎ام زدم مانند زنگ در گوشم بود، اگر موفق به فرار شوم، به هر طریقی، مهم نیست چطور، شما را هم از اینجا خواهم برد.


فصل اول

شما انتخاب نمی‎کنید که به دنیا بیایید. به دنیا می‎آیید! و می‎گویند تولد شما، سرنوشت شماست. به نظرم مزخرف است. باید هم بگویم مزخرف، چرا که من به جای یک بار پنج بار متولد شدم. و از پنج بار تولد یک درس فراگرفتم. بعضی اوقات در زندگی باید چنگ بیندازی، خرخرۀ سرنوشت را در دست بگیری و بفشاری.


نام ژاپنی من “ماساجی ایشیکاوا” و نام کُره‎ای من “دوچان_ سان” است. من برای اولین بار در جنوب توکیو در نزدیکی یکی از شهرهای “کاواساکی” به‎نام “میزونوکوچی” به‌دنیا آمدم. بدبختی من از زمان تولد رقم خورد چراکه بین دو دنیا یعنی پدر کُره‎ای و مادر ژاپنی متولد شدم.


نام ژاپنی من “ماساجی ایشیکاوا” و نام کُره‎ای من “دوچان_ سان” است. من برای اولین بار در جنوب توکیو در نزدیکی یکی از شهرهای “کاواساکی” به‎نام “میزونوکوچی” به‌دنیا آمدم. بدبختی من از زمان تولد رقم خورد چراکه بین دو دنیا یعنی پدر کُره‎ای و مادر ژاپنی متولد شدم.”میزونوکوچی” منطقه‎ای است که با تپه‎های کوتاه پوشانده شده و این روزها مردم از شهرهای توکیو و یوکوهاما برای فرار از شلوغی شهرهای بزرگ آخر هفته‎ها به آنجا می‎روند تا از هوای تازه جان بگیرند. اما شصت سال پیش یعنی در زمان کودکی من، تنها چند مزرعه بود با کانال‎های آبیاری که رودخانه تاما از آن می‎گذشت.


به آن زمان‎ها که برگردم، کانال‎های آبیاری تنها برای کشاورزی استفاده نمی‎شدند بلکه مردم برای کارهای خانه همچون شستن ظرف و لباس به کنار کانال‎ها می‎رفتند. مثل پسربچه‎های آن دوره تمام روزهای دراز تابستان را در کنار کانال سرگرم بازی بودم. درون تشت لباسشویی بزرگی لم می‌دادم و روی آب شناور، در زیر نور خورشید به حرکت ابرها در گستره آسمان محو می‎ماندم.

در چشم کودک من حرکات شناور ابرها، آسمان را شبیه دریایی پهناور می‎ساخت. برایم جالب بود بدانم چه می‎شد اگر من هم می‎توانستم همچون ابرها شناور بمانم. یعنی ممکن بود بتوانم از دریا بگذرم و به سرزمینی ناشناخته برسم؟ سرزمینی که تاحالا نشنیده‎ام؟ در رویاهای آینده‎ام خود را با دنیایی از فرصت‎ها می‎دیدم. می‎خواستم به مردمان فقیر کمک کنم_ خانواده‎هایی مانند خودمان_ تا وضع معاش بهتری پیدا کنند و بتوانند از لذت زندگی سهم ببرند. می‎خواستم دنیا مکانی پر از صلح باشد. یک روزی رویای نخست‌وزیری ژاپن را در سر داشتم. چقدر خام بودم.


معمولاً از تپه‎ای در همان نزدیکی‎ها بالا می‎رفتم و صبح زود که هنوز شبنم روی درختان است حشرات را می‎گرفتم. در زمان فستیوال به دنبال معبد متحرکی که برای فستیوال می‎ساختند راه می‎افتادم و با ماسکی که شمایل شیر داشت می‎رقصیدم. تمام خاطراتم شیرین بودند. گرچه خانواده‎ام فقیر بود اما در روزهای کودکی‎ام خوشحال‎ترین دورانم را گذراندم. حتی حالا که به زادگاهم فکر می‎کنم نمی‎توانم مقابل اشک‎هایم مقاومت کنم. حاضرم هرآنچه دارم را بدهم تا یک‌بار دیگر به روزهای خوش گذشته بازگردم و حس معصومیت و سرشار از امید را در خود ببینم.

در حومۀ “میزونوکوچی” دهکده‎ای بود که کم و بیش دویست کُره‎ای در آنجا زندگی می‎کردند. بعدها فهمیدم که اغلب آنها از کُره آورده شده بودند تا در کارخانه مهمات‎سازی که آن حوالی بود کار کنند. پدر من “دو سام_ دال” یکی از آنان بود. او در روستای “بونگچون ری” که حالا بخشی از کشور کرۀ‎جنوبی است متولد شده بود. در نوجوانی به او فرمان داده شده بود که به “میزونوکوچی” برود _ در واقع در سن چهارده سالگی می‎توان گفت به نوعی کودک ربایی بوده است.


اما من تا زمانی که به مدرسۀ ابتدایی رفتم اصلاً نمی‎دانستم که پدر دارم. از پیش از آن تاریخ، هیچ او را به یاد نمی‎آورم. در واقع، اولین بار که متوجه وجود پدرم شدم زمانی بود که مادرم مرا همراه خود به جایی ناشناخته برد که بعدها فهمیدم زندان بوده تا مردی را ملاقات کنیم که من نمی‎شناختم. آن‎روز مادرم به من گفت که پدرم کیست. پس از چندوقت، مردی که آن روز از پشت پنجره اتاق ملاقات دیدم، سرو کله‎اش در خانه‎مان پیدا شد. در محلۀ ما به عنوان آدم پر آزار، بدنام بود و بستگان او را طرد کرده بودند.

خیلی کم در خانه آفتابی می‎شد اما اگر در خانه بود زمانش صرف این می‎شد که نوشیدنی الکلی که بوی تندی داشت را جرعه جرعه بالا بکشد.  می‎توانست دخل چند لیتر را تنها در یک روز درآورد. چیزی که اوضاع را وخیم‎تر می‎کرد این بود که مست یا غیرمست، هر زمان که خانه بود مادرم را به باد کتک می‎گرفت. خواهرانم که خیلی از او می‎ترسیدند به گوشه‎ای می‎خزیدند و کز می‎کردند.


سعی می‎کردم با آویزان شدن و چسبیدن به پاهای او مانعش شوم اما همیشه مرا به گوشه‎‎ای پرت می‎کرد. مادرم که نمی‎خواست با صدای بلند گریه کند درد را با دندان‎های به هم فشرده تحمل می‌کرد. خود را درمانده و دل‎نگران مادر می‎یافتم اما کاری از من ساخته نبود. زمان می‎گذشت و من نهایت سعیم را می‎کردم که در حول و حوالی او نباشم، گرچه سخت هم نبود چون هرگز توجهی به من نداشت. اما وقتی بزرگ شدم چند بار از ذهنم گذشت که شاید به او رفته باشم!

نام مادرم “میوکو ایشیکاوا” بود. در سال 1925 به دنیا آمد. والدینش در خیابان قدیمی بازار، مغازه مرغ‌فروشی داشتند. مادربزرگم “هاستو” مغازه را اداره می‎کرد و کارش سخت و کثیف بود. گوشت مرغ مثل امروز برش خورده، تمیز و بسته بندی نبود. قفس مرغ‎ها در مقابل مغازه درهم و برهم بود و وقتی مشتری از راه می‎رسید مادربزرگ، مرغ قدقدکنان را از قفس خارج می‎کرد و در یک چشم‌برهم‌زدن سرش را می‎زد.


مادربزرگ دچار تنگی‎نفس بود، از این‌رو سرفۀ زیاد او را اذیت می‌‎کرد. همیشه می‎پایید به محض این که از مدرسه یا بازی کردن به خانه برمی‎گشتم سریع به من می‎گفت “پسرم بیا و کمی پشتم را ماساژ بده” و من چند دقیقه کمر کوچکش را به آرامی ماساژ می‎دادم. هر زمان که با هم بودیم به من می‎گفت ” تو پسر مهربانی هستی. نباید شبیه پدرت شوی. واقعاً نمی‎فهمم چرا مادرت این اشتباه را کرد و زن او شد.”

واقعاً فهمیدن این که چرا مادربزرگ از واژه “اشتباه ” برای ازدواج مادرم استفاده می‎کرد، آسان بود. خانوادۀ “ایشاکاوا” در منطقۀ ما خانوادۀ اصیل و محترمی بودند و در شهر ما فامیل زیادی داشتند. خانواده و فامیل آنها با سایر مردم منطقه پیوند دوستی خوبی داشتند. پدربزرگم “شوکیچی” پیش از تولد من از دنیا رفت. اما آن‌طور که همیشه از او یاد شد مرد نجیب و موقری بود که به پدرانش و سایر بستگانش رفته بود.


او مادرم را به دبیرستان دخترانه فرستاد و او را تشویق کرد که خیاطی یادبگیرد. گرچه نمی‎توان خانوادۀ پدربزرگم را ثروتمند در نظر گرفت، اما او تمام تلاشش را کرده بود تا فرزندانش در زمینه‎های مختلف تحصیل کنند.

مادر من زنی بود با شخصیتی محکم، و صورت بیضی شکل او در نوع خودش زیبا بود. از طرفی، پدرم چشمانی تیز چون تیغ، بدنی تنومند و شانه‌هایی مردانه داشت. نمی‎دانم مادرم در او چه دیده بود! شاید جذب اعتمادبه‎نفس و یا غریزه‌های مردانه او شده بود. می‎توانستم حدس بزنم که وقتی آنها با هم ازدواج کردند فامیل مادرم در شوک و حیرت فرو رفتند. پشت سرشان به آنها لقب “دیو و دلبر” داده بودند و همه در ناباوری بودند که چرا مادرم با مردی چنین خوفناک ازدواج کرده است.


مادربزرگم یکبار به من گفت ” کره‎ای‎ها بربری و وحشی هستند”. گرچه او را خیلی دوست می‎داشتم اما از این سخنش رنجیدم. با این‌که با تمام وجود خود را ژاپنی می‎دانستم اما همان‌طور که مادربزرگ نیز می‎دانست هر چه باشد باز هم نیمی از من کره‌ای بود. دایی‎ها نیز مثل مادربزرگ همین القاب را برای کره‎ای‎ها به کار می‎بردند. آنها در حال گذراندن سربازی در ارتش بودند و همیشه می‎گفتند کُره‎ای‎ها مثل جماعت گوریل‎ها ناهنجار و ژولیده هستند. البته هیچ‌وقت جگرش را نداشتند که حتی یک کلمه از این‎ها را مقابل پدرم بگویند. اما هر وقت که پدرم دور و برشان نبود به مادرم می‎گفتند “میوکو هر چه زودتر بهتراست از شوهرت طلاق بگیری، کره‎ا ی‎ها تا مغز استخوان فاسد هستند.”

با شنیدن این کنایه‌ها حس ناراحت‌کننده‎ای به من دست می‎داد اما با آنها موافقت می‎کردم. حس نفرتم به پدرم زمانی که مادرم را کتک می‎زد به من یادآوری می‎کرد که بربریت معروف کره‎ای که از آن حرف می‎زنند واقعاً در او وجود دارد. با همین روند هر روز با کتک زدن مادرم را عذاب می‎داد و من و خواهرانم را می‎ترساند که آن وسط نمیریم. جای تعجب نداشت که مثل مادربزرگم من هم با تنفر از کره‎ای‎ها بزرگ شدم.


پدرم و بیست سی نفر نوچه‎ای که دنبالش راه می‎افتادند به آزار و اذیت در محله‎مان سرگرم بودند. در جمع کره‎ای‎ها یکی از سگ‎های گنده محسوب می‌شد و از این‌که با ژاپنی‎هایی که روی اعصابش می‎رفتند دعوا راه بیندازد خیلی خرکیف می‎شد. اصلاً اهمیت نداشت که طرف مقابلش کیست. پلیس ویژه؟ که بهتر. پلیس ارتش؟ از خدایش بود. کره‎ای‎ها برای محافظت روی او حساب می‎کردند، اما ژاپنی‎ها خیلی از او حساب می‎بردند.

پدرم همیشه اصرار داشت که کارها را به منوال خود انجام دهد. بعد از جنگ جهانی دوم او با چندی از رفقایش یک دکه کنارخیابانی بازارسیاه راه‎انداختند. پدرم از کارخانۀ مهمات‌سازی که در آن کار می‌کرد کنسروهای خوراکی می آورد و همراه با شکر، آرد، بیسکویت، و دیگر مواد غذایی که به طور غیرقانونی از ارتش ایالات متحده تامین شده بوددر آن‌‌جا می‌فروختند. یک‎روز پدرم و دوستانش برای چیزهایی که می‎فروخت با سربازان آمریکایی وارد دعوا و زدوخوردی اساسی شدند. بی دلیل شهرۀ شهر نبود.


واقعیت این است که پدر من گزینه های زیادی برای انتخاب نداشت چراکه بعد از شکست ژاپن در جنگ جهانی دوم، 2.4 میلیون کره‎ای در ژاپن بی‎تکلیف شده بودند. آنها نه از دسته پیروز جنگ بودند و نه از دسته شکست خورده‎ها و جایی برای رفتن نداشتند. یعنی به خیابان ها پرت شده بودند. ناامید و فقیر بودند و راهی برای گذران زندگی نداشتند. به کامیون‎های حمل غذا که به سمت نیروهای امپراتوری ژاپن می‎رفتند حمله می‎کردند وغنیمت‎ها را دربازار سیاه می‎فروختند. حتی آنهایی که تا به آن روز اهل خشونت نبودند، اگر فرصتی دست می‎داد یاغی می‎شدند.

عجیب به نظر می‎رسد اما این یاغی‎گری به آنها کمک می‎کرد آزاد باشند. در طول جنگ، آنها دو گزینۀ ظالمانه برای انتخاب داشتند: یا باید در ارتش دشمنانشان سرباز می‎شدند، و یا به عنوان برده جنگی آنها را برای کار می‎بردند. اگر سرباز می‌شدند آنها را به خط مقدم می‎فرستادند تا سپر بلای جنگنده‎ها بشوند. و اگر کارگر می‌شدند آنها را به معادن زغال سنگ یا کارخانه‎های مهمات‎سازی می‎فرستادند و از آنها تا جانی برایشان باقی می‎ماند یا حتی تا سرحد مرگ کار می‎کشیدند. بدین‎صورت زندگی به سبک یاغی‎گری مساوی با آزادی بود.


یک‌ جایی، پدرم به انجمنی که ” انجمن عمومی کره‎ای‎ها در ژاپن” نام داشت ملحق شد که بعدها به نام ” اتحادیه مقیمان کره‎ای در ژاپن” شناخته شد. کار این انجمن این بود که از موازین دوستی بین کره‎ای‎های مقیم ژاپن و ژاپنی‎ها حمایت کند و کمک کند که کره‎ای‎ها زندگی باثبات‎تر و قاعده‌مندی در ژاپن داشته باشند. اما به همان راحتی که به نظر می‎آمد نبود. پیش از جنگ جهانی دوم، خیلی از کره‎ای‎ها که اقامت دائم ژاپن را داشتند به حزب کمونیست رجوع کرده بودند.

سیاست‎های حزب کمونیست، ضد امپریالیسم بود و کمپینی برای حقوق کره‌ای‎هایی که اقامت دائم داشتند تشکیل داده بود. بعد از جنگ، خیلی از تشکیل انجمن نگذشته بود که یکی از کمونیست‎های معروف به نام “کیم چون_هایه” به همراه تعداد دیگری از اعضای حزب کمونیست از زندان آزاد شدند. این افراد در زندان همچنان مخالف باقی مانده بودند و از تغییر طرز فکر خود سر باز زده بودند. بعد از این که از حبس آزاد شدند تأثیر مقتدری بر انجمن داشتند، که نتیجتاً درآن زمان تبدیل به یک جناح چپ شده بود. اما اصول بنیادی که رفتار پدر مرا هدایت می‎کرد هیچ ارتباطی با سوسیالیسم نداشت. برای او ناسیونالیسم اهمیت داشت.


از دیدگاه من تفاوتی بین جنبش سوسیالیست و جنبش ناسیونالیستی و نزاع و جدال‎های وحشیانۀ بازار سیاه وجود نداشت. همۀ این افراد وجه اشتراکی داشتند. همۀ آنها پیشینۀ شخصی در ژاپن داشتند _ و همۀ آنها فقیر بودند. آنها فقط در پی این بودند که مالک هویت خود باشند. و این به معنای جنگیدن بود، با این حال که آنها می‎توانستند به نوعی قدرت نیز به دست آورند.

در انجمن، پدرم را با لقب “ببر”می‎شناختند. خوب جای تعجب نداشت. او یک گروه از اوباش وفادار داشت که گروه “عملیات فوری” بودند. درواقع یک دسته از دوستان که مقابل یک مغازۀ قدیمی جمع می‎شدند و در یک جعبۀ آهنی آتش درست می‎کردند و تمام روز الکل می‎نوشیدند. نمی‎دانم اصلاً در مورد مشکلات بازار سیاه نیز با یکدیگر گفتگو می‎کردند یا آنجا منتظر می‎ماندند تا یک جایی به عملیات فوری آنها احتیاج شود! اما هر زمان اتفاقی می‎افتاد و حضورشان لازم می‎شد در آنی دست به کار می‎شدند و صحنه را تیره و تار می‎کردند.


در نهایت همه چیز به ضرر پدرم بود. انجمن عمومی کره‎ای‎ها به عنوان یک گروه تروریستی معرفی شد و در سال 1949 دستور به انحلال آن دادند. از نظر خیلی ها اتحادیۀ مقیمان کره‎ای در ژاپن می‎توانست جایگزین باشد، اما زمانه عوض شده بود. در آن زمان، نظم همگانی در حال بهتر شدن بود و شخصی مثل پدر من که یک جنگندۀ خیابانی کم‌سواد و هیجانی بود دیگر به کار آنها نمی‎آمد. چیزی که اتحادیۀ جدید به راستی به‌آن نیاز داشت افراد کارآمد و ماهر بود. جایی برای پدر من که حتی سوادش به خواندن نمی‎رسید نداشتند. کاری از دستم برنمی‎آمد و به این فکرمی‎کردم که آیا پذیرفته نشدن او در اتحادیه، متعاقباً موجب تأثیرپذیری او شده بود تا وعده‎هایی که بعدها درمورد زندگی رویایی در کرۀ‎ ‎شمالی می‎شنید را بپذیرد؟!

این روزها بیش از پیش خاطرات گذشته به ذهنم هجوم می‎آورد، ای کاش این‌طور نبود.

من سه خواهر کوچک‌تر داشتم، ایکو، هیفومی، و ماساکو. اما خیلی به ندرت ما در کنار یکدیگر زندگی می‎کردیم. خانوادۀ ما خیلی فقیر بود، از همین رو ما را جدا جدا به منزل بستگان می‎فرستادند تا آنها بتوانند وظیفۀ نگهداری از ما را برعهده بگیرند، و این‎گونه مسئولیت خانواده سبک‌تر می‎شد. این روند وقتی در سال آخر مدرسۀ ابتدایی بودم و به ناکانو توکیو نقل مکان کردیم، تغییر کرد. پدرم تصمیم گرفته بود در کارگاه‌های ساختمانی کار پیدا کند. یا لااقل این‌طور می‎گفت. می‎دانستم که همه چیز خیلی با عجله خواهد بود حتی فرصت خداحافظی کردن با همسایگان را نداشتیم و مجبور بودیم مادربزرگ عزیزمان را نیز ترک کنیم.


گرچه در ابتدا از این که همۀ آنچه می‎شناختم را ترک کرده بودم و به جایی رفته بودم که هرگز پا به آنجا نگذاشته بودم برایم نگران‎کننده بود، اما از سبک جدید زندگی‎مان خوشم آمده بود. ما مثل یک خانواده واقعی شروع کردیم. همه با هم صبح‎ها از خواب بیدار می‎شدیم و شب‎ها با هم می‎خوابیدیم. با هم شام می‎خوردیم و روال عادی خانوادگی داشتیم. همان چیزهای کوچک برای من ارزش زیادی داشت. هرچه باشد همین چیزهای کوچک معمولاً اعضای خانواده‎ را با رشته‎های عشق به یکدیگر متصل نگاه می‎دارد. اما آن روزهای قشنگ قبل از این‌که شروع شود، تمام شد. چند وقتی نگذشت که خشونت پدرم برگشت، به مراتب بدتر از قبل.


در همان هفته‎های اول پدرم دوباره نوشیدن را دوباره شروع کرد. به محض آن که روزها به خانه بازمی‎گشت الکل می‎نوشید. آنقدر الکل می‎نوشید تا صورتش به یک ترش‌روی سیاه تبدیل می‎شد. مادرم در آن موقعیت، من و خواهرانم را به اتاق مجاور می‎برد. ما آنجا بی پناه می‎ماندیم و به صدای ناگزیر درگیری گوش می‎دادیم. صدای شریر او که به مادرم توهین می‎کرد. صدای کتک زدنش. صدای او که می‎خواست هق‎هق گریه‎های مادرم را خفه کند. این داستان هر شب، هرشب و هرشب ادامه داشت.


اغلب نمی‎توانستم بفهمم به مادرم چه می‎گوید اما هر چه که بود می‎دانستم که مادرم در مقابلش مقاومت نمی‎کند. او فقط گریه می‎کرد. چندبار سعی کردم به اتاق بروم و مانع پدرم بشوم حتی یکبار پای او را گاز گرفتم. اما او مرا به زمین پرت کرد. مادرم خودش را روی من می‎انداخت تا با بدنش از من محافظت کند. سرانجام پدرم از کتک زدن کسل می‎شد یا آنقدر مست بود که دیگر نمی‎توانست ادامه دهد و تلوتلو خوران از خانه بیرون می‎رفت و درشب از دیده دور می‎شد. من و خواهرانم بهمراه مادرم روی کف اتاق می‎نشستیم و به آرامی گریه می‎کردیم.

یک شب یکی ازهمسایگان صدای فریادهای مادرم را شنید و مداخله کرد. پدرم لحظه‌ای غافلگیر شد اما در آنی گردن آن مرد را گرفت و او را به دیوارچسباند و تا آنجا که بی‌حس شود او را کتک زد. بعد از آن، هرگز هیچکس برای کمک به خانۀ ما نیامد.


از این بدتر هم شد. وقتی پدرم به خانه برگشت مادرم را از خواب بیدار کرد تا یکبار دیگر او را کتک بزند. هر شب از این‌که چهرۀ جنون‎آمیز او را ببینم از ترس می‎لرزیدم مثل این‌که به چهرۀ اهریمن نگاه می‎کنم. نمی‎توانستم بخوابم. فقط آن چهره مقابل چشمانم بود. اگر هم به خواب می‎رفتم یقیناً کابوس او را می‎دیدم.

خلاصه بدترین شب از راه رسید. پاییز بود. دوازده یا سیزده ساله بودم. پدرم باحال سیاه مست به خانه آمد، مطابق معمول. اما اینبار چیزی نگفت. به آشپزخانه رفت و با یک چاقوی آشپزخانه بازگشت. چاقو را روی گردن مادرم فشار داد و او را به زور از خانه بیرون راند. می‎دانستم که باید به‌دنبال آنها بروم.


پشت یک بته پنهان شدم و به او نگاه می‎کردم که مادرم را مجبور می‎کرد از تپه‎ای که شیب تندی داشت و نوک آن همچون یک حفره بود بالابرود. در واقع حفره‎ای بود که برای شن و ماسه در کار ساخت و ساز استفاده می‎شد. آنها را در تاریکی دنبال کردم تا جایی که مادرم را به زور به کنارۀ پرتگاه برد. وقتی برق چاقو در تاریکی شب به چشمانم می‎خورد از ترس به خود می‎لرزیدم.

فریادی بلند و جنون‌آمیز کشید و مادرم را با خشونت هل داد. مادرم در حالی که به عقب می‎لغزید ضجه می‎زد و بعد از لبه آنجا به پایین پرت شد. پدرم چند لحظه‎ای آنجا ایستاد و همچنان که از بالای تپه به پایین نگاه می‎کرد چاقو در دستانش برق میزد. سپس به سمت خانه راه افتاد.


به سرعت به سمت تپه دویدم، به لبه تپه که مادرم از آنچا پرت شده بود. نمی‎توانستم بفهمم ارتفاعش چقدر است فقط از روی لبه آن پریدم. خوشبختانه خاک آن نرم بود و آسیبی ندیدم. مادرم در آنجا مثل یک عروسک شکسته افتاده بود، پیراهنش خونین بود. او را در آغوش گرفتم و فریاد زدم “تو نباید بمیری، نمیر، تو نمی‎توانی حالا بمیری.” بالاخره به هوش آمد همچنان که در آغوشم بود به من گفت “پسرم من باید بروم حتی اگر حالا نمیرم او مرا می‌کشد.” همچنان که به او چسبیده بودم حس بی‌پناهی داشتم. او برایم همه چیز بود. تنها آدم مهربان زندگی‌ام بود. اما می‎دانستم که چاره‌ای نیست.

در تاریکی زیر بغلش را گرفتم و او را به بیمارستانی که نزدیک ایستگاه راه‌آهن بود بردم. پریشان وارد شدم و دکتر را بیدار کردم. دکتر بیمارستان مرد مهربانی بود و بدون معطلی زخم‎های او را مداوا کرد. به طور معجزه‎انگیزی زخم ها بدون هیچ بخیه‎ای مداوا شدند.


کمی دیرتر من و مادرم روی نیمکتی در ایستگاه قطار در سکوت نشستیم و منتظر ماندیم تا اولین قطار روز از راه برسد. ناگهان مادرم سکوت را شکست. ” نگران نباش، من کار پیدا می‎کنم و با کار زیاد پول جمع می‎کنم و بعد به دنبال تو و خواهرانت می‌آیم، تا آن موقع منتظرم بمانید.”

و بعد به آرامی گریه کرد. چهره‎اش ازهمیشه لاغرتر و رنگ‌پریده‎تر بود. در درونش جانی باقی نمانده بود. می‎خواستم قوی باشم. اما در مقابلم مادرم نشسته بود، با بدنی پر از زخم و کبودی و من عاجز از هر کاری که بتوانم برایش انجام دهم. دیگر من هم از ناامیدی و یأس محض همراه او گریه کردم. چرا مادرم باید چنین امتحان سختی پس می‎داد؟ چرا پدرم تا این حد از او تنفر داشت؟ او زن مهربان و آرامی بود. درکش برایم ممکن نبود.


وقتی قطار رسید، مادرم ایستاد و لحظه‌ای مرا در آغوش گرفت و رفت. از مقابل درب کنترل بلیت برایم دست تکان داد. من راهی خانه شدم. کرِخت، گیج، و بی اندازه تنها بودم.

پدرم طوری رفتار می‎کرد انگار هیچ اتفاقی پیش نیامده! پس از ترک مادرم چند وقتی نگذشت که معشوقه‎اش را به خانه آورد و اوضاع ما بدتر شد. نامش “کانِ‎هارا” و مانند پدرم کره‌ای بود. بدجنس و بیرحم بود. خصوصاً نسبت به خواهرانم. اما پدرم هرگز برای او خم به ابرو نمی‎آورد. عجیب بود، آنها شیفتۀ یکدیگر بودند. در هر لحظه به روی هم لبخند می‎زدند و بسیار با هم می‎خندیدند. رفتارشان حال آدم را برهم می‎زد. سعی می‎کردم خود را حفظ کنم. اما خواهرانم دلتنگ مادرم بودند و هرشب از دوری او گریه می‌کردند، در آن زمان “کانِ‎هارا” به آنها سیلی می‎زد و سرزنش‎شان می‎کرد. که البته موجب می‎شد آنها بیشتر دلتنگ مادر شوند.


صبح‎ها برای رفتن به مدرسه بیدار می‎شدم اما به جای آن هر روز به توکیو می‎رفتم تا مادرم را پیدا کنم. هر صبح قطار سوار می‎شدم و خیابان‎ها را پیاده طی می‎کردم. حداقل نیمی از سال طول کشید. تصمیم داشتم همه جا را، همه رستوران‎ها را بگردم و جا نزنم. بالاخره جست‌وجویم نتیجه‌بخش بود. یک روز عصر او را از پشت پنجرۀ یک رستوران دیدم. میخکوب به او که در حال تمیز کردن میز بود نگاه می‎کردم. بعد ناگهان گریه‌ام سرریز شد. احتمالاً برای صاحب رستوران مشکوک به نظر رسیدم. اما او با دست به من اشاره کرد که داخل شوم. مستقیم دویدم و مادرم را در آغوش گرفتم.


صاحب رستوران با مهربانی چیزی برای خوردن آورد. و ناگهان هیچ چیز جلودار ابراز درد دلم نبود. بی وقفه جمله‎ها را ادا می‎کردم، حق مطلب را درمورد “کانِ‎هارا ” بیان کردم که او از زمانی‎که با ما زندگی می‎کند چطور بی‌رحمانه با خواهرانم رفتار می‎کند و این که خواهرانم چطور دلتنگ مادرم هستند. مادرم به آرامی لبخند زد و گفت: “پسرم یکم دیگر تحمل کنید و منتظر باشید.” گردن بند و حلقۀ طلا خود رابه من داد و گفت: “اگر مشکلی پیش آمد اینها را نزد مرتهن ببر. اما اصلاً از من به پدرت چیزی نگو. او نباید بداند که من را دیده‌ای. و یا این که من کجا هستم.”


حال که مادرم را پیدا کرده بودم به مدرسه برگشتم و هر روز بعد از پایان کلاس‎هایم می‎رفتم و او را می‎دیدم. در روزهای تعطیل یا آخر هفته‎ها خواهرم را همراه خود می‎بردم. صاحب رستوران خیلی نسبت به ما مهربان بود. فکر کنم داستان ما را می‎دانست. حالا دیگر می‎گذاشتم “کانِ‎هارا” تا دلش می‎خواست کتکم بزند چون ایمان داشتم به زودی مادرم می‎آید و نجاتم می‎دهد.

حالا شاید بتوانم دلیل رفتار بی‌رحمانه پدرم را بفهمم اما هرگز نمی‎توانم آن رفتارها را ببخشم.

در دوران اوج، او بیست سی نفر پیرو داشت، او رییس بود، مرد اصلی، پدر خوانده… در بازار سیاه، محل تولد یا پیشینه شخص هیچ اهمیتی ندارد، ممکن است یک ارتشی سابق باشید ممکن است از نجیب‌زادگان باشید، ژاپنی یا کره‌ای باشید… اهمیتی ندارد. تمام چیزی که اهمیت دارد فیزیک قوی بدن اشخاص است و پدرم خوب بلد بود چطور با خشونت زندگی کند. اما بعدها که جنگ تمام شد و همه چیز به منوال عادی برگشت قدرت بدنی او دیگر ارزشی نداشت. و به ناگاه ملیت و پیشینۀ افراد مهم شد و در سلسله مراتب جدید پدرم جایی نداشت.


او هیچ بستگانی نداشت و از همه بدتر او کره‌ای بود و این موضوع، پیدا کردن کار را برایش سخت کرده بود. زمانی که انجمن عمومی کُره‎ای‎ها غیرقانونی شد، رهبری او در ” عملیات فوری” دود شد و به هوا رفت. رفقای سابقش در اتحادیۀ مقیمان کره‎ای در ژاپن به مقامات بلندپایه رسیده بودند، اما او بدون هیچ چشم اندازی از آینده در گل گیر کرده بود و او از این بابت چشم دیدن مادرم را نداشت. چرا که مادرم از خانواده‎ای بود که به اندازۀ خود دارایی داشتند و زن تحصیل‌کرده‎ای بود، چیزهایی که پدرم تشنۀ داشتنش بود اما خودش نمیتوانست به دست بیاورد. بنابراین مادرم آیینۀ دقی شده بود در مقابل چشمانش که بازتاب همۀ کمبودهای او بود.

در ابتدا برای من عجیب بود که چرا “کانِ‎‎هارا” را هرگز کتک نمی‎زند اما بعدها حدسم این بود که چون او هم کره‎ای بود و وجودش یادآوری مداوم همه آن چیزهایی که پدرم نداشت، نبود.


درسی که از آن روزها یادگرفتم این بود که اگرچه برخی افراد می‎خواهند قدرت بدنی خود را به نمایش بگذارند اما برای متوحش بودن حتماً دلایل خاصی باید داشته باشند. مثل پدر من.

در آخرین سال تحصیلی ابتدایی، پدرم تصمیم گرفت باید برای دورۀ دبیرستان به مدرسۀ کُره‌ای بروم. با وجود این‌که من زبان کره‎ای بلد نبودم. علیرغم تمایلم و چون می‎ترسیدم با او مخالفت کنم پذیرفتم.


اغلب ما در مدرسه از خانواده‎های فقیر بودیم. و فقر ما ریشه در تبعیض نژاد داشت، مسلم و آشکار بود. هیچ‌کدام از بچه‎ها هیچ‌وقت از این تبعیض‎ها نفس‎ راحت نکشیده بودند اما شدیداً سعی می‎کردند با آن کنار بیایند، که قطعاً موفق نمی‎شدند. اغلب همکلاسی‎های من زمانی‎که بیرون از خانه مشغول بازی بودند و یا در مسیرشان از مدرسه به خانه، با ژاپنی‎ها دعوا می‎کردند. درمقابل این تبعیض‎ها به خشونت تن می‎دادند و منطق آن نیز مشخص بود. اگر کسی به تو سیلی زد، به جای این‌که طرف دیگر صورتت را بیاوری، تو هم یک سیلی بزن اما دوبرابر محکم‌تر.

قبلاً وقتی به همکلاسی‎هایم نگاه می‎کردم ناراحت می‎شدم،اما حالا که با آنها در یک کلاس بودم خیلی بیشتر آنها را از خودم می‎دیدم. با گذر زمان می‎فهمیدم که مادربزرگ و سایر بستگانم نسبت به کُره‎ای‎ها اشتباه قضاوت می‎کردند. کره‎ای‎ها اصلاً شبیه هیولاهایی که آنها توصیف می‎کردند نبودند. مطمئناً خشن بودند – خوب چطور می‎توانستند خشن نباشند؟ _ اما با این‌ حال خونگرم و مهربان بودند.


اگرچه هنوز فاصله‎ام را با بیشتر آنها حفظ می‎کردم اما کم کم با همکلاسی‎ای‎ که کنار هم می‎نشستیم حرف می‎زدم. نام او “مان تِسان” بود. همۀ دانش‌آموزان باید موهایشان را از ته کوتاه می‎کردند اما برخلاف مقررات مدرسه، موهای “سان” یک مدل ژولیده بود. موهایش شبیه یال بود و به‎همین دلیل به او لقب شیر داده بودند.


بعد از این‌که “شیر” شرایط خانوادگی مرا فهمید، یک‌روز از من دعوت کرد تا به خانه‌شان بروم. در طول یکی از خیابان‌های پرپیچ و خم که در نزدیکی یک کارخانۀ شیرینی‌سازی بود پیاده رفتیم. بوی شیرین آبنبات همه جا در فضا پیچیده بود. وقتی به منزلشان رسیدیم مادرش بلافاصله از من پرسید که آیا گرسنه هستم. چند لحظه بعد به آشپزخانه رفت و با ظرفی از برنج، ترشی کُره‎ای، و غذاهای دیگر برگشت. میز روبه‌رویم خیلی زود پر از غذاهای مختلف بود.


مدام می‎گفت “باز هم غذا بخور.” با وجود این‌که دهانم پر بود و برنج هایی که در ظرف کشیده بودم را با اشتها قورت می‌دادم. “شیر” و مادرش به من نگاه می‎کردند و من نمی‎توانستم جلوی لبخند آنها را بگیرم. قبلاً محبت مادرانه را تجربه کرده بودم، همچنین خواهرانم را خیلی دوست داشتم اما این اولین باری بود که مهربانی کسی که نسبت خانوادگی با من نداشت را تجربه می‎کردم.


خونگرمی و دلسوزی آنها قابل لمس بود. اگر بخواهم حقیقت را بگویم آنچنان ازمحبت آنها حیرت‌زده بودم که نمی توانستم غذاها را به درستی ببلعم. بعد از آن روز، منزل” شیر” تنها جایی شد که من می‎توانستم آرامش داشته باشم. حتی با این‌که سال‌های زیادی گذشته و زندگی من خیلی فراز و فرود داشت اما هرگز محبت آن خانواده را فراموش نمی‎کنم.


از وقتی من و شیر دوست شدیم من خیلی بیشتر مشتاق شدم که با همکلاسی‎هایم ارتباط برقرار کنم. اما همچنان درک بیشتر درس‎ها برایم دشوار بود چراکه به زبان کره‌ای آموزش داده می‎شد. ریاضی کاملاً و علوم تا حدی برایم قابل فهم بود. اما بقیۀ درس‎ها فقط برایم قلمبه سلمبه به نظر می‎رسیدند. شاگردان دیگری هم مانند من بودند که اصلاً کُره‌ای بلد نبودند و شگفتا که بعضی از معلم‌ها قوانین را زیر پا می‎گذاشتند و موارد نامفهوم را به ژاپنی برای ما توضیح می‎دادند!

همۀ ما باید یاد می‎گرفتیم که “کیم ایل_ سونگ”پادشاهی است که کره را از چنگال استعمارگران نجات داد. او در مقابل آمریکای امپریالیست و نوکرِ دست به سینه‌اش” کرۀ جنوبی” وارد جنگ شد و پیروز شد. در مغز ما فرو کرده بودند که “کیم ایل_ سونگ”، ژنرالی شکست‌ناپذیر از جنس فلز است. معلمان به این‌که “کیم ایل_ سونگ” نقش یک رهبر بزرگ را برای یک ملت فوق العاده دارد به او می‎بالیدند.


در همین دوره ژاپن دچار رکود اقتصادی شد. بسیاری از شرکت‌ها ورشکسته شدند و نرخ بیکاری اوج گرفت. کُره‎ای‎ها آخر خط بودند و شرایط زندگی اگر تاکنون برایشان سخت بود از این پس طاقت فرسا می‎شد. از طرفی در کرۀ شمالی “کیم‎ ایل‎_ سونگ” جار زده بود که در حال ساخت مدینۀ فاضله‌ای سوسیالیستی است. نام آن را جنبش چولیما نهادند.


مانند بیشتر ما، معلمان ما نیز در فقر زندگی می‎کردند از این رو به هر دری می‎زدند. حالا این سرزمین در آنجاست، کرۀ شمالی، سرزمین موعود، بهشت روی زمین، سرزمین شیر و عسل. در ناامیدی‎شان این ادعاها را می‎کردند و این دروغ‌ها را تحویل ما می‎دادند. با یک گوش چون در و با آن گوش چون دروازه حرف‌هایشان را می‌شنیدم. ” بهشت روی زمین ” آن‌طرف دریاها نمی‎تواست باشد.


تنها چیزی که به آن فکر می‎کردم این بود که در این شرایط چطور زندگی‎مان را بهتر کنم. تظاهرکنندگان به خیابان‎ها هجوم برده بودند. خانوادۀ من نیز نمی‎توانست با آن وضعیت معاش دوام بیاورد و ما هم لبۀ پرتگاه بودیم. به علاوه، “کانِ‎هارا” نیز همچنان با ما زندگی می‎کرد و من و خواهرانم هر آخر هفته دزدکی به دیدن مادرم می‎رفتیم. با وجود همۀ این اتفاقات در زندگی روزمره، دیگر نمی‎شد به “بهشت” کرۀ شمالی نیز اهمیت بدهیم.

یک روز حدوداً یکسال پس از ترک مادرم، از مدرسه به خانه رفتم و یک ردیف کفش در مقابل در ورودی دیدم. از دیدن آنچه درون خانه بود تعجب کردم. چند مرد آمده بودند و پدرم را سرزنش می‎کردند و از آن عجیب‎تر این‌که تا آن لحظه تا حد مرگ از پدرم کتک نخورده بودند. تنها یک جواب برای سوالم داشتم، قطعاً از کله گنده‎های اتحادیه بودند. بدون این‌که مزاحمتی ایجاد کنم وارد خانه شدم و به حرف‌هایشان گوش کردم.


یکی از آنها گفت ” ببین، اگر نمی‎توانی بدی‎هایی که به همسرت کردی را جبران کنی، ما دوستی‌مان را با تو قطع می‎کنیم” و دیگری گفت ” اگر ما موضوع را در اتحادیه مطرح کنیم تو به فنا خواهی رفت”. یک به یک به او می‎تاختند. با قدم‌های محکم و تلپ تلپ بر روی نمدهای حصیری راه می‎رفتند و همچنان که از او می‎خواستند در قبال کارهایی که کرده پاسخگو باشد و جزییات منفور زندگی‌اش را بپذیرد، هر لحظه صدایشان را بالاتر می‎بردند. پس از یک‌ساعت یا بیشتر، وقتی اطمینان یافتند به خواسته‎شان رسیده‎اند برخاستند و رفتند. پدرم به‎همراه “کانِ‎هارا” نیز بیرون رفتند. نمی‎دانستم بی‎خبر کجا می‎روند. پدرم آن شب تنها به خانه برگشت. نمی‎دانم “کانِ‎هارا” کجا رفت. دیگر هرگز او را ندیدم.


چند روز بعد چند نفر از اعضای اتحادیه به همراه مادرم آمدند. خیلی از همۀ این اتفاقات گیج شده بودم. تنها با حیرت نگاه می‎کردم. یکی از افرادشان در مقابل مادرم تعظیم کرد و گفت ” شوهر شما قول داده که در رفتارش تجدید نظر کرده است، آیا می‎خواهی مجدداً با او شروع کنی؟ زیرا این تنها به زندگی شما مربوط نیست بلکه باید به زندگی بچه ها نیز فکر کنید.” مادرم خیره شده و بی کلام بود اما در نهایت پذیرفت که به خانه بازگردد.


گرچه خواهرانم از خوشحالی و هیجان فریاد می‎زدند اما من در دلم آشوب بود. همه چیزی که از آن وحشت داشتم این بود که پدرم مجدداً کتک‎کاری را شروع کند فقط زمانش برایم معلوم نبود. روزها گذشت، هفته ها گذشت و خبری از دعوا نبود و حتی یک ماه گذشت. دیگر او را کتک نزد. مردان از اتحادیه به خانه ما سر می‎زدند تا مطمئن شوند رفتار پدرم درست است.


این پایانش نبود، آنها همچنین پدرم را به خاطر بیکاری‎اش مؤاخذه کردند. آمدند و با جدیت او را سرزنش کردند ” ببین تو بیکار هستی، چه کار می‌کنی، مدام مشروب می‎نوشی و زندگی همسرت را به جهنم تبدیل کردی. اما اگر به آنجا بروی کار به وفور پیدا خواهی کرد. به آن فکر کن، می‎توانی فرزندانت را به دانشگاه بفرستی.” من نمی‎دانستم ” آنجا” که آنها می‎گفتند کجاست، اما مانند یک نوار تکرار می‎کردند که به نفعت هست که مراجعت کنی.


صحبت می‎کردند طولانی و بی وقفه، گاهاً تا پاسی از شب. می‎توانستم حرف‌هایشان را از دیوار نازک بین اتاق‌ها بشنوم. به وضوح در مورد موضوعی بحث می‎کردند که می‎توانست زندگی مرا تغییر دهد. از آنچه به ذهنم خطور کرده بود می‎ترسیدم و درست در همان زمان در مدرسه همین داستان عرض اندام کرد: ” کرۀ شمالی کشور شماست. بهشت روی زمین است. به وطن مراجعت کنید” اما کرۀ شمالی کشور من نبود. هیچ کاری با آن نداشتم. چرا پدرم مجبور بود به آنجا “مراجعت کند”؟


“کیم ایل_ سونگ” طی برنامۀ تلویزیونی که ما در مدرسه در تاریخ 8 سپتامبر 1958_ اگر حافظه ام درست یاری کند _ بینندۀ آن بودیم، در این باره صحبت کرد. “هم‌میهنانِ ما که در ژاپن زندگی می‎کنند از هیچ حقوقی برخوردار نیستند و مورد تبعیض قرار می‎گیرند و به همین خاطر سختی زیادی متحمل می‎شوند و قصد دارند به زادگاه خود مراجعت کنند.


ما از آنها استقبال می‎کنیم. دولت جمهوری خلق به آنها تضمین می‎دهد که در موطن خود زندگی جدیدی را آغاز خواهند کرد. ما شرایط زندگی‌شان را تضمین می‎کنیم.” اصطلاح “مراجعت کردن” به کرۀ شمالی برای من بی‌معنا بود. پدر من متولد جنوبی ترین منطقۀ کره بود و نه کرۀ شمالی. اصلا کرۀ شمالی زمانی که پدر من متولد شده بود وجود نداشت. چرا باید به جایی “مراجعت می‌کرد” که هرگز نشناخته بود؟


پس از سخنرانی “کیم ایل_ سونگ”، اتحادیۀ کُره‌ای های مقیم، با نقاب بشردوستی که به چهره زده بود کمپینی را راه‌اندازی کرد تا توده‌های مردم را به کره بازگرداند. سال بعد، 1959، جمعیت صلیب سرخ ژاپن و جمعیت صلیب سرخ کُره در کلکته بصورت محرمانه در مورد ” قرارداد مراجعت ” مذاکره کردند. چهار ماه بعد اولین کشتی مراجعت از بندر نیگاتا در ژاپن عازم کره شد. کمی نگذشته بود که افراد اتحادیه کُرۀ سر و کله‌شان در خانۀ ما ظاهر شد و مشتاقانه ما را متقاعد می‎کردند که رهسپار کرۀ شمالی شویم.


آیا کمیته بین المللی صلیب‎سرخ از این جریان آگاه بود؟ ایالات متحده چطور؟ سازمان ملل خبر داشت؟ بله، بله. خبر داشتند و چه کاری کردند؟ هیچ.

در اولین روزهای برنامه “برگرداندن به میهن” آن‌طور که آنها می‎نامیدند، حدودا هفتاد هزار نفر از دریا گذشتند و به کُره شمالی رفتند. انتظار می‎رفت سه‌سال و نیم زمان ببرد. روند آن تا 1984 ادامه داشت. در طول این مدت حدودا صد هزار نفر کُره‌ای، به همراه دو هزار زن ژاپنی که همسران برخی از آنها بودند به کره رفتند. جهنمی از مهاجرت شکل گرفت. در واقع این اولین بار و تنها رویداد در تاریخ مهاجرت بود که مردم از یک کشور کاپیتالیست به یک کشور سوسیالیست مهاجرت کردند.


دولت ژاپن فعالانه روند برگراندن کره‎ای‎ها را تقویت می‎کرد. به قول خودشان بر پایۀ اصول بشردوستانه. اما به عقیدۀ من این فقط فرصت‌طلبیِ پست و فرومایۀ دولت ژاپن نسبت به مردم بود. اگر به حقایق نگاهی بیندازیم در طول امپراتوری ژاپن هزاران هزار کره‎ای به زور به ژاپن آورده شدند تا مثل برده‎ها کار کنند و بعدها در جنگ از آنها به عنوان خوراک توپ استفاده شد. حالا دولت ژاپن از این هراسان بود که این کره‎ای‎ها و خانواده‎هایشان در سال‎های بعد ازجنگ به دلیل فقر تظاهرات کنند و موجبات ناآرامی جامعه شوند. بازگرداندن آنها به کرۀ شمالی بهترین راه حل برای دولت ژاپن بود.


از دید دولت کره، کشور کرۀ شمالی پس از جنگ نیازمند احیا بود. چه چیزی بهتر ازهجوم کارگران برای ساخت دوباره؟ “کیم ایل – سونگ” تشنۀ این بود که به دنیا ثابت کند جمهوری دموکرات کرۀ شمالی از کرۀ جنوبی پیشی گرفته است. پیش‌بینی مراجعت هزاران کره‌ای و رژه رفتن آنها، به رویاهای جنون‌انگیز او بال و پر می‎داد.


و در نهایت بله، مراجعت توده مردم به میهن خبر بزرگی برای هر دو دولت و یک شرایط دوسر بُرد برای ژاپن و کرۀ شمالی و برای همه، به‎غیر از مردم واقعی بود.


بُمبی از اعلانیه‎ها و اعلامیه‎های بچه‎گانه و خنده‎آور هر روز در همه‎جا پراکنده می‎شد “از کار و تحصیل در کرۀ شمالی بهره‎مند شوید” و “کرۀ شمالی بهشت روی زمین است.” اتحادیه و رسانه‎های جمعی به یک اندازه مقصر بودند. آدم گنده‎های اتحادیه به‎سادگی در توهم بودند و روزنامه‎نگاران به طوری غیرعادی ناشی بودند. بله آنها برای گذشته استعماری ژاپن حس عذاب وجدان داشتند اما این حس عذاب وجدانشان نه تنها قضاوتشان را تند می‎کرد، بلکه موجب می‎شد ابرهای خیالی بالای سرشان بزرگ‌تر شود و قدرت تفکر انتقادی آنها در تحلیل مسائل پایین بیاید.


منظورم این است کمی تأمل هم بد نیست، با این که ما در نیمۀ دوم قرن بیستم بودیم اما همچنان برای آنها کمونیسم راه رسیدن به مدینۀ فاضله بود. نمی‎دانم هیچ‌کدام از افرادی که این حرف‌ها را نشر می‎دادند در سال‌های بعد متوجه شدند که چقدر درعمق بدبختی که به وجود آمده بود مقصر بودند؟


به نظر من دلیل اصلی مهاجرت کره‌ای‌ها این نبود که به طور غیر منطقی در مورد زندگی در کره خیالبافی کرده بودند، بلکه فکر می‎کنم در آن زمان برای بیشتر کره‎ای‎های بی‎خانمان که در ژاپن زندگی می‎کردند وعده‌ای ساده، مهم شده بود و آن وعدۀ ساده این بود : ” اگر به کره مهاجرت کنید دولت تضمین می‎کند که زندگی با ثباتی داشته باشید و فرزندانتان از آموزش تحصیلی درجه یک بهره‎مند شوند.” برای کره‎ای‎های بی‌شماری که بی‌کار، یا کم درآمد بودند و هرنوع کارگری غیرعادی را می‎پذیرفتند، وعدۀ تخیلی سوسیالیسم، نسبت به وعده یک زندگی با ثبات و آیندۀ درخشان فرزندانشان، خیلی کمتر اهمیت داشت


یک روز عصر که از مدرسه برگشتم و وارد خانه شدم پدرم اعلام کرد که “به کشورم برمی‎گردیم.” هراس ناگهانی و عصبانیت وجودم را برگرفت. گفتم “به هیچ وجه. من نمی‎خواهم بروم.” قلبم به شدت می‎تپید و به خواهرانم و مادرم برای کمک نگاه کردم. خواهرانم در سنی نبودند که موضوع را درک کنند، بنابراین تنها با محجوبیتی بچه‎گانه به ما گوش می‎کردند و پدرم ادامه می‎داد “اینجا برای خوردن چی داریم؟ دقیقاً هیچ چیز. اما اگر به آنجا برویم زندگی‌مان سروسامان می‌گیرد.


چیزی که هیچوقت اینجا نصیبمان نمی‌شود.” مادرم به میان صحبت آمد و با صدای لرزان گفت ” ا

فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب


  ساخت وبلاگ   |   دستگاه آب قلیایی دکتر مومنی   |   روانشناس ایرانی در لندن  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! مشاهده