بازدید سایت خود را میلیونی کنید

مطالب پیشنهادی از سراسر وب

» قسمت دوم _ زندگی آسان است نگران نباش

قسمت دوم _ زندگی آسان است نگران نباش

نویسنده: آنیس مارتن لوگان

فلیکس ساکی اش را نوشید و گفت: «شر رو باید با شر دفع کرد.» من اما به نوشیدن یک آبجوی چینی اکتفا کردم. همان طور که سوشی می خورد شروع کرد به حرف زدن.

«خب، عیب اون یاروی دیروزی چی بود؟»

کیف‌دستی «کوچک‌تر از دانه نمک» ۶۳ هزار دلار فروش رفت! مطلب مرتبط کیف‌دستی «کوچک‌تر از دانه نمک» ۶۳ هزار دلار فروش رفت!

«یه دوربین رو پیشونیش داشت!»

«عجب! اینکه خیلی هیجان انگیزه.»

ضربه ای حوالۀ سرش کردم.

«کی می فهمی که تمایلات جنسی مون با هم فرق داره؟»

گفت: «عجب آینۀ دقی هستی تو!»

«برگردیم؟ فیلم شبکۀ تی اف 1 منتظرمون نمی مونه ها.»

فلیکس مثل همیشه تا در ورودی ساختمان آدم ها مرا همراهی کرد و مثل همیشه از دست او حرص خوردم. وقتی برای خداحافظی بغلم کرد به او گفتم: «یه چیزی ازت می خوام.»

«بگو.»

«می شه لطفاً دست از سر این سایت می تیک برداری؟ از این قرارهای کوفتی حالم به هم می خوره. خیلی ناامید کننده اند!»

هلم داد عقب.

«نه، نمی شه. دلم می خواد با یه آدم خوب و مهربون آشنا بشی، با آدمی که بتونه خوشحالت کنه.»

«آخه فلیکس، این هایی که تو به من معرفی می کنی همه شون یه مشت دلقک اند! می خوام تنهایی گلیم ام رو از آب بیرون بکشم.»

چشم هایش را به من دوخت و پرسید: «هنوز تو فکر اون یارو ایرلندیه هستی؟»

«انقدر چرت و پرت نگو! الان یه سال می شه که از ایرلند برگشتم. تا حالا دیدی حرفی از ادوارد بزنم؟ نه! اون هیچ ربطی به این موضوع نداره. قصه اش قدیمی شده. تقصیر من نیست که تو این دلقک ها را بهم معرفی می کنی!»

«باشه، باشه! یه مدت کاری به کارت ندارم، ولی خودت یه کم به فکر باش. تو هم مثل من می دونی که کالین هم دلش می خواد کسی توی زندگی ات باشه.»

«می دونم. خودم هم همین خیال رو دارم... شب بخیر، فلیکس. تا فردا! فردا روز بزرگیه!»

«بله!»

مثل چند ساعت قبل، بوسۀ آبداری روی گونه اش نشاندم و وارد ساختمان شدم. با وجود اصرار فلیکس، دلم نمی خواست از آنجا اسباب کشی کنم. دوست داشتم در آپارتمان کوچکم بالای کافۀ آدم ها زندگی کنم. آنجا در بطن فعالیت ها بودم و همین باعث رضایتم می شد؛ مخصوصاً که آنجا توانسته بودم به تنهایی و بدون کمک هیچ کسی زندگی ام را دوباره بسازم. به جای اینکه سوار آسانسور شوم، از پلّه ها استفاده کردم و روی پلّه پنجم پریدم. وقتی به خانه ام رسیدم، به در ورودی تکیه دادم و نفسی از سر رضایت کشیدم. با وجود گفت و گوی آخرمان، شبی عالی را با فلیکس گذرانده بودم.

جملات خاص و زیبا از نویسنده معروف: نیچه مطلب مرتبط جملات خاص و زیبا از نویسنده معروف: نیچه


برخلاف آنچه که او تصور می کرد، من هرگز فیلم های شبکۀ تی اف 1 را تماشا نمی کردم. آن شب می خواستم موسیقی گوش کنم. یکی از آهنگ های آوسگیر به نام پادشاه و صلیب را انتخاب کردم و چیزی را شروع کردم که اسمش را گذاشته بودم حمام آرامش. تصمیم گرفته بودم مراقب خودم باشم و چه فرصتی بهتر از یکشنبه شب برای اینکه روی صورتم ماسک بگذارم و از این دست کارهای زنانه انجام دهم؟

یک ساعت و نیم بعد، بالاخره، از حمام بیرون آمدم. احساس خوبی داشتم و پوستم لطیف شده بود. آخرین فنجان قهوه را برای خودم ریختم و روی کاناپه ولو شدم. سیگاری روشن کردم و خودم را به دست خیالپردازی سپردم. فلیکس هرگز نمی دانست چه چیزی باعث شده ادوارد را در اعماق حافظه ام دفن کنم و دیگر در فکر او نباشم.

از وقتی که از ایرلند برگشته بودم، با هیچ کدام تماس نداشتم؛ نه ابی و جک و نه جودیت و، البته از همه کمتر ادوارد. گرچه دلم برای او بیشتر از همه تنگ شده بود. خاطرۀ او به من هجوم می آورد و گاهی شادم می کرد و گاهی آزارم می داد. اما هرچه بیشتر گذشت، بیشتر مطمئن شدم که هرگز نباید از آن ها و مخصوصاً از ادوارد. سراغی بگیرم. بعد از گذشت آن همه وقت، اصلاً معنی نداشت بخواهم جویای حالشان شوم: امروز بیش از یک سال از بازگشت من می گذشت... با این حال


حدود شش ماه قبل، یک روز یکشنبۀ زمستانی، که باران سیل آسا می بارید و در خانه ام حبس شده بودم، داشتم گنجه را مرتّب می کردم که نگاهم به جعبه ای افتاد که عکس هایی را که او از خودش و من در جزایر آران گرفته بود در آن چپانده بود. آن را باز کردم و، وقتی نگاهم به چهره اش افتاد، دلم لرزید. انگار جنونی آنی به من دست داده بود که به طرف گوشی ام هجوم بردم، شماره اش را در دفترچۀ تلفنم پیدا کردم و دکمۀ تماس را فشار دادم. می خواستم.... نه... باید می فهمیدم چه بلایی سرش آمده است.


با هر زنگ، به خودم می گفتم باید تماس را قطع کنم. بین هراس از شنیدن صدایش و میل عمیق برقراری دوبارۀ ارتباط با او گیر افتاده بودم. و ناگهان صدای منشی تلفنی بلند شد: با صدای خشنش فقط اسم کوچکش را گفت و بعد صدای بوقی بلند شد. جویده جویده گفتم: «اوم... ادوارد... منم... دایان. می خواستم... می خواستم بدونم... اوم... حالت چطوره... بهم زنگ بزن... لطفاً.» وقتی تلفن را قطع کردم، به خودم گفتم حماقت کرده ام.


دور اتاق می چرخیدم و حرص می خوردم. دلم می خواست بدانم چه می کند و آیا فراموشم کرده است یا نه. همین باعث شد تمام روز انتظار تماسش به تلفن بچسبم. ساعت 10 شب یک بار دیگر به او زنگ زدم. بازهم گوشی را برنداشت. فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم، فهمیدم با زنگ زدن به او خودم را مسخره کرده ام و همین باعث شد خودم را به باد فحش و ناسزا بگیرم.


آن جنون آنی به من فهماند که دیگر ادواردی وجود ندارد و او فقط خاطره ی در زندگی ام است. او مرا به راهی کشاند که در نتیجۀ آن احساس کردم دیگر وظیفه ندارم به کالین وفادار بمانم. امروز احساس می کردم از او نیز رها شده ام. حالا آماده بودم آغوشم را به سوی آدم های دیگر باز کنم.

فردای آن روز، ابی دستور داد که بروم هوا خوری. بعد از ناهار، من و جک را مجبور کرد از زمانی که او چرت نیمروزیش را می زد استفاده کنیم و برویم قدم بزنیم. نیازی نبود وانمود کند خسته است. احساس می کردم از وقتی بیدار شده خسته تر از همیشه است.

به جک گفتم: «می تونم تنهایی برم قدم بزنم.»

«تا پشتت رو بکنی، من رو از خونه انداخته بیرون! ضمن اینکه واقعاً دلم می خواد با هم کمی راه بریم.»

باید اعتراف می کردم از اینکه او دوست دارد وقتش را با من بگذارند خوشحال بودم. مطمئن شد که ابی برای چرت بعد ازظهرش مشکلی ندارد، هر چیزی را که نیاز داشت نزدیکش گذاشت، پیشانی اش را بوسید و به من اشاره کرد که همراهش بروم. در نهایت تعجّب من، سوار ماشین شدیم. جک تا پشت ویلا راند و ماشین را همانجا پارک کرد. او می خواست بخش کوچکی از راه ویژه گردشگری ایرلند را که از سرتاسر ساحل غربی کشور می گذشت. به من نشان دهد و بگوید: در یک سال گذشته تقریباً دورتر از نوک دماغم را ندیده ام!

«این رو بپوش!»

بارانی از توی صندوق عقبش درآورد و با لبخندی گفت:

«می خوایم بریم کمی خودمون رو خیس کنیم!»

«دو روزه بارون نیومده: الان هم هوا خیلی بهتر از اونیه که قرار باشه بارون بیاد!»

پیاده رویمان را شروع کردیم. چنان تحت تأثیر زیبایی مناظر و تلفیق رنگ ها قرار گرفته بودم که حرف زدن یادم رفته بود. یک سال قبل فقط رنگ سبز را دیده بودم، درحالی که اکنون هفت رنگ رنگین کمان جلو رویم قرار داشت: قرمز تیرۀ خاک های باتلاقی، که گل های کوچک بنفش همچون خال هایی در دل آن ها نشسته بودند، سیاهی ترسناک کوهستان های دور دست، سفیدی گوسفندها، آبی ژرف و سرد دریا و درخشش خورشید روی امواج. هر ضربۀ باد برایم مثل موهبتی بود. حتّی وقتی باران گرفت، نیز خوشحال شدم. کلاه بارانی رو سرم کشیدم و به راه رفتن ادامه دادم، بی آنکه بخواهم جایی پناه بگیرم. دیگر آدم ترسوی قبل نبودم. جک دست هایش را پشت کمرش گذاشته بود و پای به پای من پیش می آمد. من قدم های کوتاهی برمی داشتم. سعی نمی کرد سر حرف را باز کند. احساس می کردم حالش خوب و خوشحال است که مرا همراهی می کند. گاهی کسی برایمان بوق می زد و جک لبخند زنان دستی برای راننده ها تکان می داد.

بعد از چهل و پنج دقیقه پیاده روی، گفت: «حتماً دیروز جا خوردی.»

«بیشتر از جا خوردن بود...»

«وقتی ادوارد قبول نکرد قبل از اومدنت، ماجرا رو بهت بگه تا می تونستم بهش بد و بیراه گفتم. مدّت ها بود این جوری باهاش حرف نزده بودم.»

«چرا این کار رو کردی؟»

«نمی خواستم احساس کنی بهت خیانت شده. می ترسیدم بری و ابی ناراحت بشه.»

در واقع، چیزی هم نمانده بود که همین اتّفاق بیفتد.

«با وجود همۀ اون بد و بیراها، بازهم روی حماقتش اصرار داشت. عجب کلّه خریه!»

«این که چیز تازه ای نیست! ولی مطمئن باش همه چیز خوبه.»

با خنده گفت: «هرکاری هم بکنه، باز می بخشیش.»

من به اندازۀ او نخندیدم. جک حرف دیگری نزد و برگشت.

وقتی یک ساعت بعد سوار ماشین شدم، به این مسئله فکر می کردم که آیا قبلاً آن قدر در زندگی ام قدم زده ام یا نه؛ صادقانه باید اعتراف می کردم دو ساعت پیاده روی جزو عادت هایم نبود. با این حال هیچ خستگی ای در پاهایم احساس نمی کردم. احساس سبکی می کردم و کاملاً سرحال بودم. در آینۀ آفتابگیر بالای سرم خودم را ورانداز کردم؛ گونه هایم گل انداخته بود، چشم هایم می درخشید و موهایم کاملاً خیس بود. اما احساس می کردم در صحت و سلامت کاملم. کسانی که کنار دریا زندگی می کنند، حتّی در شرایط جوی ایرلند نیز، چهره هایشان درخشان است. نمونه اش جک. اگر به همین روند ادامه می دادم، آفتاب سوخته تر از آن آخر هفته ای می شدم که با اولیویه در جنوب گذرانده بودم. می خواستم آن لحظه با خوشی کامل به پایان برسد.

«بریم لبی تر کنیم؟»

«چی بهتر از این!»

یک ربع بعد، ما در پارکینگ بار توقّف کردیم. جک، بی توجه به اینکه من از سرجایم تکان نخورده ام، از ماشین پیاده شد. به ساختمان خیره شدم؛ باز هم جای دیگری که خاطراتم را زنده می کرد؛ جایی که خاطرات شیرینش بیشتر از خاطرات تلخش بود.

جک به شیشه زد، در را باز کردم و پیاده شدم.

«صدای آبجو رو نمی شنوی؟»

«چرا. ولی برام عجیبه که باز اینجام.»

«کسی باور نمی کنه که برگشتی اینجا! هیچ کس فراموشت نکرده!»

«فکر می کنی این خوبه؟»

همانجا بود که با ادوارد دعوا کردم؛ همانجا آن قدر نوشیدم که دیگر نمی توانستم سرپا بایستم؛ که چند لحظه مانده بود خودم را به لجن بکشم؛ در همان بار رقصیده بودم... خلاصه، اینکه چندان چهرۀ درخشانی از خودم باقی نگذاشته بودم.

«دخترک فرانسوی من، کی می خوای قبول کنی اینجا توی خونۀ خودت هستی؟»

در را هل داد. به محض اینکه در باز شد، عطر آبجو و چوب به دماغم خورد. سر و صدای گفت و گوهای خفه آرامشی را در آن مکان جریان داشت به یادم آورد. درحالی که پهنای شانۀ جک مرا پوشانده بود، پیش رفتم.

جک به کافه چی که جوان تر از قبل به نظر می رسید و هیچ تغییری نکرده بود، گفت: «ببین کی رو آوردم اینجا!»

«دارم خواب می بینم!»

پیشخان را دور زد و شانه هایم را گرفت و روبوسی کرد. بین آن دو غول سه طبقه احساس کوچکی می کردم!

کافه چی سرجایش برگشت و فریاد زد: «پس بالاخره ادوارد تصمیم گرفت بره دنبالش!»

«دایان اومده ابی رو ببینه.»

«چقدر من احمقم، راست میگی!»

جک نگاهی حاکی از عذرخواهی به من انداخت.

خیالش را راحت کردم: «نگران نباش... البتّه، خیلی هم اشتباه نکرد: اگه ادوارد رو تو پاریس ندیده بودم، قطعاً الان اینجا نبودم.»

جک زد زیر خنده و من هم به خنده افتادم. همۀ مردم مولرانی در جریان مراحل مختلف رابطه ام با ادوارد بودند و هر کدام نیز نظر خاص خودشان را در این مورد داشتند!

یک لیوان بزرگ آبجوی گینس جلو چشم هایم ظاهر شد. رنگش را دوست داشتم، کف غلیظ و چربش را و عطرش را که شبیه قهوه بود. همین طور مراسمی را که برای سرو کردن آن برگزار می شد...

بیش از یک سال می شد آن را ننوشیده بودم. آخرین بار همینجا بود که یک لیوان نوشیده بودم. زندگی به پیش می رفت. تا پیش از آن گینس مرا به یاد کالین می انداخت که فقط این آبجو را دوست داشت. برای همین بود که به مولرانی آمدم. امروز، وقتی رنگ طلایی گینس را می دیدم، دیگر به شوهرم فکر نمی کردم، به یاد ایرلند، جک که ساعت چهار بعدازظهر به جای چای آن می نوشید. و ادوارد می افتادم که مرا مجبور کرده بود طعمش را بچشم. مزۀ گینس برایم تکان دهنده بود؛ فهمیدم که از روی ناآگاهی خودم را از لذّت مقدّسی محروم کرده ام. لیوان هایمان به هم خورد و جک چشمکی زد و من به یاد زمانی افتادم که اوّلین جرعۀ آن را نوشیده بودم.

«چقدر خوبه!»

جک به کافه چی گفت: «موفّق شدیم. دیگه اهل این کشوره!»

یک ساعت بعد، به گپ زدن با کسانی که مرا یاد می آوردند گذشت. آن ها با مهربانی به سمتم می آمدند تا بپرسند چه می کنم؛ البتّه از باران و از تابستان که هوا بسیار خوب بود و مسابقات راگبی و فوتبال گیلیک که آخر هفتۀ آینده برگزار می شد نیز حرف می زدند. و سرانجام وقت آن رسید که برگردیم پیش ابی. شب، بعد از شام، خیلی بیدار نماندم. آن روز ارزش زیادی برایم داشت.

فردای آن روز ابی و جک صبح زود برای معاینات پزشکی رفتند. دلم نمی خواست در خانۀ بزرگ آن ها تنها بمانم. بنابراین، تصمیم گرفتم از روزم استفاده کنم و به سمت جزیرۀ آشیل پرسه بزنم تا کشفیات روز گذشته ام را ادامه دهم. همان راهی را که جک رفته بود در پیش گرفتم و از جلوی ویلاها گذشتم. دلم می خواست نگاهی به آنجا بیندازم. در طول ساحل حرکت می کردم و خشونت مناظر و محیط مرا مجذوب خود کرده بود. سعی می کردم جسم و روحم را کنترل کنم... اما موفّق نشدم. بالاخره وسط جاده ناگهان ترمز کردم.

توی ماشین داد زدم: «عجب حالگیری ای!»

از ماشین پیاده شدم و در را با همۀ قدرتم به هم کوبیدم. سیگاری روشن کردم و از بین علفزار به سمت دریا راه افتادم. هوا خوب بود و من مشرف به امواج ایستاده بودم. همۀ روز وقت داشتم که مثل دیروز بروم هوا خوری، اما فقط به یک چیز فکر می کردم و همین مرا متعجّب کرده بود... تا اتومبیلم دویدم، دور زدم و در حالی که حماقتم را لعنت می کردم راه مولرانی را در پیش گرفتم. جلوی ویلا روی ترمز کوبیدم و رفتم در خانه اش را زدم. وقتی ادوارد مرا دید ننوانست نگرانی اش را پنهان کند: «مشکلی پیش اومده؟ برای ابی اتّفاقی افتاده؟»

«امروز می ری سرکار؟ کار مهمی داری؟»

«منظورت چیه؟»

«اون شب که داشتی با ابی حرف می زدی صدات رو شنیدم. جوابم رو بده. خیلی زود هم جواب بده تا نظرم عوض نشده.»

«آره، مهمه.»

«مدرسۀ دکلان ساعت چند تعطیل می شه؟»

«سه و نیم بعدازظهر.»

«من می رم دنبالش. تو برو به کارت برس. کلیدهای خونه رو می دی؟»

«می شه دو دقیقه دیگه برگردی؟»

«نه.»

دسته کلیدش را از جیبش بیرون آورد و آن را به سمتم گرفت.

«تا بعد.»

بازویم را گرفت: «صبرکن.»

چند ثانیه ای در چشم های هم نگاه کردیم.

«ممنون.»

«کاری نکردم.»

برای پت پستچی سوت زدم و همراه او به سمت ساحل راه افتادم. پنج دقیقه بعد صدای غرش ماشین شاسی بلند ادوارد را شنیدم.

رویم را برگردانم و برای سگ چوبی پرت کردم.

فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب




  دستگاه آب قلیایی دکتر مومنی   |   ساخت وبلاگ   |   روانشناس ایرانی در لندن  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! مشاهده