قسمت پنجم :زندگی آسان است، نگران نباش
نوشته : آنیس مارتن لوگانوقتی وارد اتاق نشیمن شدم، ابی در لباس خواب، روی صندلی ننویی، و جلو آتش شومینه نشسته بود. اشاره کرد که بروم پیشش. تلوتلو خوران به طرفش رفتم، خود...
۰
۱۵۱
نوشته : آنیس مارتن لوگانوقتی وارد اتاق نشیمن شدم، ابی در لباس خواب، روی صندلی ننویی، و جلو آتش شومینه نشسته بود. اشاره کرد که بروم پیشش. تلوتلو خوران به طرفش رفتم، خود...
نوشته : آنیس مارتن لوگانبا ذوق و شوق برایم تعریف کرد چه خبر است. حرف هایش اندک اندک مرا به خانه و زندگی ام برگرداند. انگار راه نفس کشیدنم را باز کرده باشد، مرا از ترس ها...
نوشته : آنیس مارتن لوگانساعت سه و نیم بعد ازظهر خیلی زود رسید. از ترس اینکه بالا بیاورم، ناهار نخوردم. خودمو راضی کردم لای در ویلای ادوارد را باز کنم تا سگش را به داخل ب...
نویسنده: آنیس مارتن لوگانفلیکس ساکی اش را نوشید و گفت: «شر رو باید با شر دفع کرد.» من اما به نوشیدن یک آبجوی چینی اکتفا کردم. همان طور که سوشی می خورد شروع کرد به حرف زدن...