مطالب پیشنهادی از سراسر وب

» قسمت پنجم :زندگی آسان است، نگران نباش

قسمت پنجم :زندگی آسان است، نگران نباش

نوشته : آنیس مارتن لوگان

وقتی وارد اتاق نشیمن شدم، ابی در لباس خواب، روی صندلی ننویی، و جلو آتش شومینه نشسته بود. اشاره کرد که بروم پیشش. تلوتلو خوران به طرفش رفتم، خودم را روی زمین انداختم و سرم را روی زانوهایش گذاشتم. او موهایم را نوازش می کرد و من به شعله ها خیره شده بودم.

«من دخترم رو می خوام. ابی.»

«می دونم... تو آدم شجاعی هستی. حتماً در حق دکلان خیلی خوبی کردی.»

«خیلی عذاب می کشه.»

«مثل خودت.»

چند دقیقه ای گذشت.

«تو خوبی؟ معاینه هات چطور بود؟»

«خسته ام، آروم آروم دارم جون می دم.»

زانوهایش را بیشتر فشار دادم.

«نه، تو نه.... حق نداری ما رو تنها بذاری.»

«اینکه من برم، طبیعیه، دایان. بعد هم من حواسم به همه هست. آروم باش. حالا گریه کن، سبک می شی.»

فردا صبح، تصمیم گرفتم روزم را با ابی و جک بگذرانم. باید بر علت اصلی حضورم در مولرانی تمرکز می کردم، نه دکلان و پدرش. روزها به سرعت می گذشتند و آنچه اهمیت داشت اوقاتی بود که کنار ابی می گذراندم. جودیت کمتر از بیست و چهار ساعت دیگر می رسید، و آن وقت، دیگر لازم نبود در مولرانی بمانم. ابی به خاطر شب زنده داری دیشب خسته بود و به همین دلیل همۀ روز را در خانه ماندیم. پایان بعدازظهر، جک رفت کمی در ساحل قدم بزند. نمی توانست یک روز کامل را در خانه تاب بیاورد. هوس هوای تازه نیرومندتر از هرچیز دیگری بود.


دو نفری در اتاق نشیمن نشسته بودیم و فنجانی چای در دست هایمان بود که ابی از من پرسید: «برنامه ات برای آینده چیه؟» «اوم... زیاد مطمئن نیستم... فکر کنم همین جوری ادامه بدم. تو کافه ام خیلی راحتم و الان دیگر صاحب اونجا شدم...»

«نامزد عزیزت چی؟»

به من لبخند زد.

«اولیویه نامزدم نیست، ابی.»

«ای بابا، از دست جوون های امروزی! باهاش خوشبختی؟ باهات خوب تا می کنه؟»

«آدمی مهربون تر و محترم تر از اون نمی تونستم پیدا کنم.»

«چه خوب... امیدوارم ادوارد هم مثل تو خوشبخت بشه...»

نگاهش را به من دوخت. می دانستم به چه فکر می کند و نمی خواستم سرحرف در مورد آن باز شود.

«ابی، خواهش می کنم...»

«نگران نباش، اذیتت نمی کنم. ولی ما خیلی نگران اون و دکلانیم. ادوارد برای مرگ مادرش و رفتار نفرت انگیز پدرش خیلی زجر کشیده... وقتی امروز می بینمش... می دونم می خواد چی کار کنه که همون اشتباه ها رو مرتکب نشه: خودش رو وقف پسرش می کنه.»

علاقۀ او به ادوارد و جودیت، مثل علاقۀ مادری به بچّه هایش، شدید بود. پرسشی ذهنم را مشغول کرده بود.

«تو و جک برای این سرپرستی اون ها رو قبول کردین چون خودتون بچّه دار نمی شدین؟»

«نه... داستانش خیلی قدیمیه و با این حال...»

نگاهش را به جای مبهمی دوخت و غم در چشم هایش نشست.

«ما دوتا بچّه مون رو از دست دادیم. بخت این رو نداشتم که با اون ها زندگی کنم. رنجت برای دخترکت رو می فهمم...»

چشم هایم پر از اشک شد.

«ابی، متأسفم، نباید...»

«کار خوبی کردی... ما یه نقطۀ اشتراک داریم و می دونم که وقتش رسیده درموردش برات حرف بزنم. قبلاً اینجا زندگی می کردی، خیلی زود بود که این رو بهت بگم، ولی امروز... شاید همین بتونه کمکت کنه...»

«چطوری تونستی از دو تا بچّه ای نگه داری کنی که بچّه های خودت نبودن؟»

«همه چیز با داد و بیداد و گریه همراه بود! روزهای اوّل دلم نمی خواست مادر جودیت باشم. می خواستم فقط خاله اش باشم. نمی خواستم بچّه دزد باشم. بهش وابسته نشدم. خودش هم اونقدر بچّه آرومی بود که کار رو راحت می کرد. گریه نمی کرد و چیزی نمی خواست. ساعت ها تو تخت خوابش می موند، بدون اینکه کسی صداش رو بشنوه. حالا وقتی نگاه می کنیم که چی شده...»


حرفش را قطع کرد تا بخندد. من هم خندیدم. جودیت آرام و خوددار، عجیب و غریب بود.

«ولی ماجرای ادوارد فرق می کرد... ما رو عصبانی می کرد، هر روز دعوا داشتیم و همه چیز رو می شکست...»

از شخصیت ادوارد اصلاً چنین چیزی بعید نبود.

«جک می دونست چطوری اوضاع رو آروم کنه. من منفعل بودم و دلم نمی خواست برای رسیدگی به جودیت و ادوارد ازم کمک بخواد.»

«پس چی شد که وضعیت تغییر کرد؟»

«جک عزیزم کارها رو درست کرد... یه شب، بعد از یکی از هزاران بحران ادوارد، تهدید کرد که اون ها رو به پدرشون می ده، چون انگار من قصد ندارم بهشون برسم. برای اوّلین بار در زندگیمون، اون شب هر کدوم توی اتاق جدا خوابیدیم. فهمیدم که، به زودی، همه چیز رو از دست می دم: شوهرم و بچّه هام رو؛ آره، اونا بچّه ام بودن. خدای مهربون اون ها رو برام فرستاده بود و هیچ کس به من نمی گفت دزد...»

«تو زن شگفت انگیزی هستی...»

«من با زن های دیگه فرقی ندارم... تو هم می تونی موفّق بشی.»

«فکر نمی کنم...»

«زندگی خودش همه چیز رو درست می کنه.»

آن شب ابی و جک آلبوم عکس هایشان را به من نشان دادند و برایم از خاطراتشان گفتند و من داستان آن خانواده را کشف کردم.

پایان

فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب


  دستگاه آب قلیایی دکتر مومنی   |   روانشناس ایرانی در لندن   |   ساخت وبلاگ  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! مشاهده